سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روزگار تن‏ها را بفرساید ، و آرزوها را تازه نماید ، و مرگ را نزدیک آرد ، و امیدها را دور و دراز دارد . کسى که بدان دست یافت رنج دید ، و آن که از دستش داد سختى کشید . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 90 شهریور 1 , ساعت 10:42 صبح

شرح حدیثی از حضرت امام محمد باقر علیه‌السّلام توسط حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای در جلسه درس خارج فقه ِ ششم دی‌ماه 89 (بیست و یکم محرم‌الحرام 1432):

«قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع أَ یَجِی‏ءُ أَحَدُکُمْ إِلَى أَخِیهِ فَیُدْخِلُ یَدَهُ فِی کِیسِهِ فَیَأْخُذُ حَاجَتَهُ فَلَا یَدْفَعُهُ فَقُلْتُ مَا أَعْرِفُ ذَلِکَ فِینَا فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع فَلَا شَیْ‏ءَ إِذاً قُلْتُ فَالْهَلَاکُ إِذاً فَقَالَ إِنَّ الْقَوْمَ لَمْ یُعْطَوْا أَحْلَامَهُمْ بَعْد».

کافى، ج 2، ص 174


فى الکافى، عن الباقر (علیه‌السّلام)؛ «أ یجى‌ء احدکم الى اخیه فیدخل یده فى کیسه فیأخذ حاجته فلا یدفعه». حضرت امام محمد باقر (علیه‌السّلام) از یکى از اصحابشان سؤال میکنند - که این مقدمه دیگر ذکر نشده که آن صحابى که بود و چه سؤال کرده بود و از کجا آمده بود؛ اینها دیگر توى این روایت نیست - که آیا در آنجائى که شما هستید، وضعیت اینجورى است که یکى از شماها بیاید دستش را توى جیب برادر دینى‌اش بکند و هر چه که لازم دارد، از توى جیب او بردارد، او هم ناراحت نشود؟ به این حد رسیده‌اید که جیبتان براى همدیگر رایگان باشد؟

مرحوم حرزالدین نقل میکند که شیخ خضر در زمان مرحوم کاشف‌الغطاء از علماى بزرگ بود و خیلى مورد توجه مردم قرار داشت. میگوید در روز عید، مردم نجف و عشایر و اینها که به شیخ خضر علاقه داشتند، منزل او آمدند و هدایا آوردند - پول آوردند، طلا آوردند - و همین طور جلوى ایشان میگذاشتند و ایشان هم آن پولها و طلاها را جلوى دستش گذاشته بود و همان طور روى هم کوت شده بود. بعد شیخ جعفر کاشف‌الغطاء آمد. معلوم میشود آن وقتها هنوز شیخ جعفر به مقام ریاست نرسیده بود. ایشان آمد و نشست و چشمش به این پولها و طلاها افتاد. بعد یواش‌یواش نزدیک ظهر شد و مردم رفتند. شیخ جعفر بلند شد گوشه‌ى عبایش را پهن کرد و این طلاها و پولها را گوشه‌ى عبایش ریخت و گفت خداحافظ شما، و رفت! شیخ خضر هم نگاهى کرد و چیزى نگفت؛ کأن لم یکن شیئاً مذکورا!

حالا این قصه‌اى که نقل کردم، دنباله هم دارد، که دنباله‌هایش باز از این جالبتر هم هست. به هر حال حضرت سؤال میکنند که در اموال شخصى، شما اینجور هستید که مثلاً قبایتان را آنجا آویزان کرده‌اید، رفیقتان مى‌آید دست میکند توى جیب قباى شما و یک مقدار پولى که لازم دارد، برمیدارد و بقیه‌اش را آنجا میگذارد و بعد راه مى‌افتد میرود، به شما هم اصلاً برنخورد و ناراحت نشوید؟ چنین وضعى بین شما هست؟ «فقیل ما اعرف ذلک فینا». آن راوى گفت که در بین خودمان اینجور وضعى نیست. «فقال فلا شى‌ء اذاً»؛ فرمود: پس هنوز خبرى نیست، هنوز چیزى نیست.

من اینجا این حاشیه را اضافه کنم که این مالِ زمان امام باقر (علیه الصّلاة و السّلام) است. در آن زمان، شیعه تدریجاً داشت شکل میگرفت. بعد از حادثه‌ى عاشورا، در ظرف این 33 سال، 34 سالى که دوران امام سجاد (علیه الصّلاة و السّلام) بود، تدریجاً و یواش‌یواش مردم جمع میشدند؛ چون بعد از حادثه‌ى عاشورا، آن شدت عملى که به خرج داده شده بود، شیعه را متفرق کرد؛ بعضى‌ها برگشتند، بعضى‌ها منصرف شدند، بعضى‌ها از ولایت اهل بیت پشیمان شدند؛ هر کسى به یک طرفى رفت. در این 34 سال، یواش‌یواش مردم جمع شدند. در زمان امام باقر (علیه الصّلاة و السّلام) مردم بیشتر جمع شدند. مردم تدریجاً در شهرها، در نقاط مختلف، نزدیک و دور، جمع میشدند. این مال آن وقت است که حضرت میخواهند بگویند این کانونهاى تشیع را باید در سرتاسر دنیاى اسلام اینجورى تشکیل دهید، اینجور با هم باصفا باشید.

حضرت وقتى فرمودند «فلا شى‌ء» - هنوز هیچ خبرى نیست؛ آنى که باید بشود، نشده است - آن طرف ترسید؛ «قیل فالهلاک اذاً؟». «هلاک» در اینجا و در خیلى جاهاى دیگر به معناى مردن نیست؛ به معناى بدبخت شدن است: یعنى پس دیگر بدبخت شدیم آقا؟ دیگر هیچى نیست؟ «فقال انّ القوم لم‌یعطوا احلامهم بعد». «احلام» در اینجا جمع «حلم» است. ماده‌ى «حَلُمَ یَحلُمُ» به معناى حلم ورزیدن است؛ با «حَلَمَ یَحلُمُ» که به معناى رؤیا و اضغاث احلامى که در قرآن هست، تفاوت دارد؛ آن از باب نَصَرَ یَنصُرُ است، حَلَمَ یَحلُمُ است؛ این از باب شَرُفَ یَشرُفُ است؛ حَلُمَ یَحلُمُ. اینجا احلام جمع حلم است. پس هنوز به آن بردبارى و آن ظرفیت لازم نرسیده‌اید. بنابراین به معناى هلاک نیست که بگوئیم نابود شدید، عذاب خدا گریبان شما را گرفت؛ نه، به معناى این است که هنوز آن ظرفیت لازم را پیدا نکرده‌اید.

 


دوشنبه 90 اردیبهشت 12 , ساعت 11:32 صبح

نیمه های شب بود. منور هادر دل سیاه شب می سوختند و تنها خطی محو در سینه آسمان ثبت می کردند. همراه با دیگر نیروهای گردان سلمان از لشکر محمد رسول الله (ص) در ادامه عملیات والفجر 8 در جاده فاو به ام القصر در حال پیشروی بودیم.

گلوله هایدوشکا و تیر بار دشمن هر ازچند گاهی خطی سرخ بالای سرمان نقش میکرد . همراه با (شهید)عباسنظری و دیگر بچه ها پشت سر یکدیگر جا پاینفر جلویی پیش میرفتیم کناره سمت چپ جاده گل بود و آن طرف تر باتلاق «خور عبد الله»دشمن بد جوری مقابله می کرد و با همه تجهیزات خود می جنگید در حینی که جلو می رفتیم،بر حسب اتفاق من افتادم جلوی ستون.در زیر نور زرد و سرخ منور چشمم به سیم خاردار افتاد . سیم خاردار های حلقوی . ظاهرا راه دیگری برای عبور نبود . ایستادم، همه ایستادند. نشستم، همه نشستند. جای درنگ نبود . شنیده بودم در عملیات قبلی بچه ها چکار کرده بودند .کمی با خودم کلنجار رفتم. نَفسم را راضی کردم. نگاهی به لای سیم خاردار انداختم . از مین خبری نبود. بسم الله گویان،،بر خاستم . کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار . از بچه هایتخریب همخبری تبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاریبود که باید انجام می شد . اگر من نمی رفتم دیگریباید می رفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم. دست هایم را باز کردم. برخاستم،دست ها کشیده،خود را پرت کردم روی سیم خاردار . لبه های تیز آن در بدنم فرو رفت و آزارم می داد. سعی کردم به روی خودم نیاورم تا روحیه بچه ها تضعیف نشود. صورتم را به عقب برگرداندم و به نیرو ها که ایستاده بودند گفتم: برادر بیایید رد شوید ...سریع...سریع...

کسی نیامد . هرچه منتظر ماندم خبری از نیرو ها نشد. یعنی چه اتفاقی افتاده بود.سرو صدای بچه ها می آمد ولی از وجودشان خبری نبود. برایدلخوشی یکنفر پیدا نشد پا روی کمر من بگذارد و بگذرد.شک کردم.نگاهیبه سمت راست اداختم . با تعجب دیدم بچه های تخریب از میان سیم خاردار ها راهی باز کرده اند و نیرو ها راحت از آن جا میگذرند. کسی پشت سرم نبود که از او خجالت بکشم. از شانس بد کسی همنبود که کمکم کند تا برخیزم به هر زحمتی که بود از لای سیم خاردار برخاستم . لباس هایم سوراخ سوراخ شده بود .تنم می سوخت. روی دست هایم خطهایی سرخ افتاده بود. خودم را به ستون نیرو ها رساندم. از قسمت بریدگیسیم خاردار که خواستم بگذرم به خودم خندیدم و گفتم: آقا جون! ایثار و فداکاری به تو نیومده...

هفته نامه پرتو سخن


سه شنبه 90 اردیبهشت 6 , ساعت 2:29 عصر

نمی دانم این ها تربیت شده کجایند؟ خاطرات هر کدام را که ورق می زنی پر است از عشق به محبوب ،خاطرات هر کدام را که ورق می زنی فریاد «الهی العفو»شان به گوش می رسد ،خاطراتشان را که ورق می زنی اطاعت از ولی امرشان بصیرت بخش است ،خاطراتشان را که ورق می زنی نور اخلاص تجلی پیدا می کند خدایا این ها تربیت شده کجایند؟اما این روز ها آمدن پیکر چند تنشان صحبت محافل شده که به قول سردار باقر زاده یکی با همه تفاوت دارد، اما این تفاوت حکایت دارد.نمی دانم شاید خود از خدایش خواسته بود که هچون مولایش بی سر باشد و سرش به مجلس یزیدیان برود. ای دلداده حضرت بتول کاش مانده بودی و فرزند زهرا رایاری می کردی ،ایکاش مانده بودی تا نگذاری دشمنان خدا و عزیز زهرا در روز عاشورا صوت و کف بزنند . ای کاش مانده یودی و این نان انقلاب خورده ها که خون به دل امام امت میکنند را ادب می کردی؟ای کاشمانده بودی و در دهان این آقای مشایی میزدی تا این همه اراجیف نبافد .این روز ها هوای شهر غبار آلود است. در مشهد الرضا بد حجابان و بی حجابان نمی گذارند بوی شما به مشام ما برسد. اوسعبد الحسین بیا تا با آمدنت دوباره عطر شهدا در فضا پیچیده شود و غبارشهر ازبین برود انشا الله.التماس دعا

 


پنج شنبه 89 بهمن 14 , ساعت 10:16 صبح

درود و سلام به پیشگاه امام زمان(روحی فداک) و نائب بر حقش امام خامنه ای (حفظه الله تعالی)

خبر آمدنت

می رود باغ به باغ

میرود شهر به شهر

مردمان یمن و تونس و مصر مردمان اردن

همه عالم به تمنای تو برخاسته اند

شور و حالی بر پاست

مهدی جان وعده ات نزدیک است...

ما دانشجویان فدایی رهبر حمایت خود را از انقلاب کشور های اسلامی اعلام می نماییم.

پیام ولی امر مسلمین امام خامنه ای (روحی فداک) به حجاج در سال 89:

گسترش موج بیداری اسلامی در دنیای امروز،حقیقتی است که فردای نیکی را به امت اسلامی نوید می دهد.

                                      



لیست کل یادداشت های این وبلاگ