سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[دانشمند] هنگامی که از آنچه نمی داند پرسیده شد، ازگفتن «خداوند داناتراست» خجالت نکشد . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 90 اردیبهشت 12 , ساعت 11:32 صبح

نیمه های شب بود. منور هادر دل سیاه شب می سوختند و تنها خطی محو در سینه آسمان ثبت می کردند. همراه با دیگر نیروهای گردان سلمان از لشکر محمد رسول الله (ص) در ادامه عملیات والفجر 8 در جاده فاو به ام القصر در حال پیشروی بودیم.

گلوله هایدوشکا و تیر بار دشمن هر ازچند گاهی خطی سرخ بالای سرمان نقش میکرد . همراه با (شهید)عباسنظری و دیگر بچه ها پشت سر یکدیگر جا پاینفر جلویی پیش میرفتیم کناره سمت چپ جاده گل بود و آن طرف تر باتلاق «خور عبد الله»دشمن بد جوری مقابله می کرد و با همه تجهیزات خود می جنگید در حینی که جلو می رفتیم،بر حسب اتفاق من افتادم جلوی ستون.در زیر نور زرد و سرخ منور چشمم به سیم خاردار افتاد . سیم خاردار های حلقوی . ظاهرا راه دیگری برای عبور نبود . ایستادم، همه ایستادند. نشستم، همه نشستند. جای درنگ نبود . شنیده بودم در عملیات قبلی بچه ها چکار کرده بودند .کمی با خودم کلنجار رفتم. نَفسم را راضی کردم. نگاهی به لای سیم خاردار انداختم . از مین خبری نبود. بسم الله گویان،،بر خاستم . کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار . از بچه هایتخریب همخبری تبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاریبود که باید انجام می شد . اگر من نمی رفتم دیگریباید می رفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم. دست هایم را باز کردم. برخاستم،دست ها کشیده،خود را پرت کردم روی سیم خاردار . لبه های تیز آن در بدنم فرو رفت و آزارم می داد. سعی کردم به روی خودم نیاورم تا روحیه بچه ها تضعیف نشود. صورتم را به عقب برگرداندم و به نیرو ها که ایستاده بودند گفتم: برادر بیایید رد شوید ...سریع...سریع...

کسی نیامد . هرچه منتظر ماندم خبری از نیرو ها نشد. یعنی چه اتفاقی افتاده بود.سرو صدای بچه ها می آمد ولی از وجودشان خبری نبود. برایدلخوشی یکنفر پیدا نشد پا روی کمر من بگذارد و بگذرد.شک کردم.نگاهیبه سمت راست اداختم . با تعجب دیدم بچه های تخریب از میان سیم خاردار ها راهی باز کرده اند و نیرو ها راحت از آن جا میگذرند. کسی پشت سرم نبود که از او خجالت بکشم. از شانس بد کسی همنبود که کمکم کند تا برخیزم به هر زحمتی که بود از لای سیم خاردار برخاستم . لباس هایم سوراخ سوراخ شده بود .تنم می سوخت. روی دست هایم خطهایی سرخ افتاده بود. خودم را به ستون نیرو ها رساندم. از قسمت بریدگیسیم خاردار که خواستم بگذرم به خودم خندیدم و گفتم: آقا جون! ایثار و فداکاری به تو نیومده...

هفته نامه پرتو سخن



لیست کل یادداشت های این وبلاگ